یاد نیما
مانده از شب های دورادور همچنان کاندرغبار اندوده ی اندیشه های من ملال انگیز، روز شیرینم که با من آتشی داشت ... همچنان که مانده از شب های دورادور ... نیما یوشیج... مانده تا برف زمین آب شود ... شب آشیان شبزده... ایرج عطایی جنتی کاش چون پاییز بودم (فروغ) هست شب یک شبِ دم کرده و خاک... نیما
برمسیرخامش جنگل،
سنگچینی، ازاجاقی خرد ...
اندرو خاکسترِ سَردی.
طرح تصویری، در آن هر چیز ...
داستانی حاصلش دردی.
نقش نا همرنگ گردیده،
سرد گشته، سنگ گردیده،
با دم پائیز عمر من، کنایت از بهار روی زردی.
برمسیرخامش جنگل،
سنگچینی از اجاقی خرُد...
اندرو خاکستر سردی...
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر...
ناتمام است درخت...
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد...
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات...
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف...
تشنه زمزمه ام...
مانده تا مرغ سر چینه هذیانی اسفند صدا بردارد
پس چه باید بکنم...
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم ...
سهراب سپهری
چکاوک شکسته پر...
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر...
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من...
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن...
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر...
که شهر ، شهر یار نیست...
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم...
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد...
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد...
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی..
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی...
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم...
رنگِ رخ باخته است...
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است...
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را...
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ...
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب...
Design By : ParsSkin.Com |